موج اخراج آشپزها وآبدارچیها
تاریخ انتشار: ۱۳ خرداد ۱۳۹۹ | کد خبر: ۲۸۱۵۹۳۶۵
روزنامه همشهری نوشت: برای علیرضا، روزهای خرداد ۹۹طولانی است و گرم؛ روزهایی که در کوچه و خیابانهای شهر میگذرد: « هیچ جا کار نیست، چند تا رستوران و قهوه خونه سر زدم ولی میگویند که کار خودشان هم کساد است. آنها هم امروز و فرداست که عذر کارگرانشان را بخواهند.»
به بهانه کرونا بیکارمان کردند
داستان علیرضا و همکارش، ماجرای زندگی بسیاری از کارگران آبدارخانهها و رستورانهاست.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
نهم خرداد بود که علاءالدین رفیع زاده، معاون نوسازی اداری سازمان اداری و استخدامی کشور اعلام کرد؛ « طبق مصوبه ستاد ملی مبارزه با کرونا و به منظور ارتقای سطح بهداشتی محل کار کارمندان، تمامی سازمانها موظف هستند تا فعالیت آشپزخانهها و آبدارخانهها را تعطیل و از پذیرایی در اتاقها و جلسات خودداری کنند.» پیگیریهای همشهری نشان میدهد این تعطیلی موقت اول پیامدهای نگران کنندهای داشته است؛ کرونا اول منجر به دورکاری کارکنان این بخشها شده بود و حالا این بخشنامه در مرحله بعد آنها را در معرض تعدیل قرار داده است. ترکش مصوبه ستاد ملی مقابله با کرونا حالا به افرادی خورده که اغلب جزو دهکهای پایین جامعه و گروههای آسیب پذیر از نظر اقتصادی و کم درآمد هستند. افرادی که بیشتر آنها با قراردادهای خدماتی و حداقل درآمد جذب شدهاند و حالا همین کف حقوق و مزایا را هم از دست رفته میبینند.
ما زندگی نداریم؟
شایان از نیروهای آبدارخانه یکی از ادارههای آموزش و پرورش شهر تهران است که هفته پیش نامه پایانکار برای او صادر شده. منفعل نبوده، راهش را گرفته سمت دفتر مدیران بالا، اما اعتراض کارساز نبوده و با خواهش و التماس توانسته یکماه دیگر هم مهلت بگیرد، اما حالا قرار است در نهایت کارش را به نفع همکارش ترک کند: «از کار من راضی بودند و چون بیماری قند دارم و باید انسولین تهیه کنم، قبول کردند که یکماه دیگر را هم بمانم تا کار جدید پیدا کنم، اما دیروز متوجه شدم که یکی از بچهها که ۲ فرزند دارد و اوضاعش از من بدتر است هم تعدیل شده، این شد که به نفع او کنار کشیدم.»
شایان میگوید: در این ۳ماه که آبدارخانه ادارهشان تعطیل بوده، فقط پایه حقوقشان را گرفتهاند و خبری از اضافه کاری و مزایای دیگر نبوده است: «ما قبل از کرونا هم با شرکت طرف قراردادمان خیلی مشکل داشتیم، چون که بیشترین درصد واسطهگری را از روی حقوق ما بر میداشت، حالا هم ۳ماه هست که فقط به ما پایه حقوق را میدهند، آن هم نه بهموقع بلکه با تأخیر. در نهایت هم گفتند اداره اعلام کرده نیازی به شما ندارد. آیا ما در بهوجودآمدن این بیماری نقش داشتیم؟ ما زندگی نداریم؟»
حسین هم نیروی خدماتی یکی از نهادهای دولتی در تهران است. دلنگران آینده و مثل خیلیهای دیگر در انتظار تصمیم بالادستیها: «پس از تعطیلی رستوران، گفتند توزیع چای هم ممنوع است. البته نیتشان مسائل بهداشتی است، اما وقتی کار ما را کم میکنند، در قدم بعدی به این فکر میافتند که این اداره ۳ نفر نیروی خدماتی لازم ندارد و کار با یک نفر هم راه میافتد. آن وقت عذر ۲ نفر از ما را میخواهند و در این وانفسا باید بیفتیم دنبال کار. همین اتفاق در دوره دورکاری هم افتاد، یکسوم همکاران من سر کار میآمدند و دو سوم دورکاری بودند، خب خیلی به ما فشار میآمد، اما نمیگذاشتیم کار روی زمین بماند. حالا رئیس شرکتمان که همیشه بهدنبال سود بیشتر است، همان زمان را بُل گرفته و میگوید این کار با یک سوم نیروها هم قابل انجام است و تا حالا پول اضافه میدادم.»
حداقل حقوق را میگیرم
نیروهای خدماتی مانند کارگران آبدارخانهها و رستورانهای ادارهها که اغلب از طریق شرکتهای واسط خصوصی در نهادهای دولتی و عمومی کار میکنند، جزو اقشار آسیبپذیر جامعهاند. افرادی با حداقل درآمد، مطابق با حداقل دستمزد و جیره و مواجب مورد تأیید وزارت کار و حالا در پی بحران کرونا با چشمانداز نگرانکننده آینده مواجه شدهاند: احتمال تعدیل و بیکاری، سفرههای کوچکتر و سقوط آزاد زیر خط فقر.
این ماجرا تنها شامل آبدارچیها نیست، از آشپرخانه سازمانها هم صداهای مشابهی شنیده میشود؛ صدای سکوت و خاموشی و البته اعتراض؛ یحیی، آشپز یکی از نهادهای نیمه دولتی است که میگوید هیچ پساندازی برای چنین روزهای سختی ندارد و حالا میترسد که به قرض گرفتن و گدایی بیفتد:«من از طرف اداره تعدیل نشدم، اما الان ۳ماه میشود که فقط حقوق پایه به من دادهاند و بس. با این پول فقط میتوانم اجاره خانه ۸۰۰هزار تومنی و ۲تا از قسطهای جهیزیه و دانشگاه ۲ دخترم که یک میلیون و ۱۰۰هزار تومن هست را بدهم. برای هزینه خورد و خوراک تا حالا با نسیه خریدن سر میکردم، ولی حالا چوبخطم در بقالی محل پر شده و باید از دوست و آشنا قرض کنم. دولت هم به جای اینکه به فکر ما کمدرآمدها باشد و از مدیران ادارهها و سازمانها بخواهد که تسهیلات بیشتری را در این روزها به ما پرداخت کنند گفته که در آشپزخانهها و آبدارخانهها را ببندند. من نمیگویم که تصمیم غلطی گرفتهاند، ولی نباید پس و پیش تصمیم را میدیدند و تبصره و دستوری برای حمایت از ما اعلام میکردند؟»
یحیی خیلی نگران ماههای آینده است. تورم شدید اقتصادی و گرانیهای پی در پی، ادامه تعطیلی آشپزخانهای که در آن کار میکند و حقوقی که هر روز آب میرود شده کابوس زندگی خودش و خانوادهاش: « من یک کیلو گوشت نمیتونم برای خونه بخرم، جیگر و بال مرغ شده خوراک بچه هام. فقط مونده بود که میوه گندیده در مغازهها رو جمع کنم که اینرو هم هر شب انجام میدم. چند تا از دوستان و همکاران کارگرم رو اسم ببرم که همین وضعیت رو دارن؟ ما قبل از این هم فقیر بودیم، ولی الان رسما به گدایی افتادیم.»
۵۸نفر بیکار در ۳ ماه
در بسیاری از ارگانها، نیروهای خدماتی اخراج نشدهاند، اما به آنها هشدار دادهاند که درصورت ادامه وضعیت کرونا به روال کنونی ناگزیر از قطع همکاری با آنها خواهند شد چرا که پرداخت حقوق به نیروی آزاد برای آنها صرفه اقتصادی ندارد.
توحید حمداللهی، رئیس شرکت خدماتی کارآفرینان برتر است که میگوید از ابتدای بحران کرونا تاکنون ۵۸نفر از نیروهایش در نهادهای مختلف بیکار شدهاند: «بیشتر نیروهای ما در بخش خصوصی مشغول بهکار میشوند و تعداد اندکی را برای خدمات نظافت در ساختمانها میفرستیم. در هر ۲ بخش بهشدت با تعدیل نیرو مواجه هستیم. بهطور مثال، در یکماه اخیر دائم از سوی شرکتها و ادارهها با ما تماس میگیرند و میگویند که نیاز به نیروی شما نداریم و برای تسویه حساب اقدام کنید یا برای نظافت ساختمانها تازه یکی، دو هفته است که تماس میگیرند که کارگر میخواهیم آن هم نه هفتگی، بلکه ماهانه. تمام این نیروها از طبقات فرودست جامعه هستند و برخوردهای اینچنینی، آنها را با کوهی از مشکلات مواجه کرده و بهطور جدی زندگیشان را به خطر انداخته. ما این موارد را به مدیران ارگانها میگوییم، ولی بسیاری از آنها منافع اقتصادی خودشان را درنظر میگیرند تا مسئولیت اجتماعی و کمک انسانی را.»
آمار نیروهای اخراج شده در بخشهای خدماتی ادارهها و سازمانها مانند آبدارخانه و آشپزخانهها مشخص نیست. هنوز زود است که پیامدهای تصمیم اخیر در ستاد ملی مقابله با کرونا روشن شود. البته نمیتوان گفت که در تمام نهادها به یک شیوه با آنها برخورد شده. این موضوع بسته به بودجه و درآمد ارگانها و نگاه مدیران به منابع انسانی و مسئولیتپذیری اجتماعی متفاوت است، اما واضح است که وضعیت این دسته از نیروها در اداره متزلزل شده و مصوبه اخیر ستاد ملی مبارزه با کرونا، شرایط دشوار را برای آنها که اغلب کمتر دیده شده و شنیده شدهاند دشوارتر کرده است.
منبع: ایلنا
کلیدواژه: آشپز
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.ilna.ir دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایلنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۱۵۹۳۶۵ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
حاجی میگفت: میتوانیم چند بار اسراییل را شخم بزنیم
خبرگزاری مهر؛ گروه مجله: «آن شب، شب عزیز و ویژهای بود. خبر حمله ایران به اسرائیل که به گوشمان رسید سر از پا نمیشناختیم. با رفقا تا اذان صبح دور هم جمع شدیم. از ذوق، خواب به چشم هیچ کداممان نمیآمد. یک نفر خبرها را میخواند، یک نفر تصاویر پهپادها را دنبال میکرد. یکی دیگر دست به دعا شده بود که موشکها و پهپادها به هدف اصابت کنند. یک خوشحالی و غرور که مختص ما نبود. اولین واکنشهایی که دیدم استوریهای دوستان عراقی و سوری بود. بابا میگفت یک زمانی افتخار این بود که مثلاً یک تانک اسرائیلی را بزنند. اما الان نیروهای حماس روزانه و به تنهایی حداقل ۱۰ تانک رژیم را منهدم میکنند. حاجی هم تحلیلهای فوق العادهای داشت و اکثراً با بابا همراه و همنظر بود. آن زمان هنوز ذرهای هیمنه اسرائیل در منطقه وجود داشت. با این حال بابا و حاجی آن را ناچیز میشمردند و میگفتند اگر صهیونیستها بخواهند کاری علیه ایران انجام دهند؛ ما نه فقط یک بار بلکه چند بار میتوانیم خاک اسرائیل را شخم بزنیم. من علی ایرلو به نیابت از تمام فرزندان شهدا دست دوستان سپاه را بابت رقم زدن این حماسه و دفاع مشروع میبوسم».
علی فرزند شهید «حسن ایرلو» سفیر سابق ایران در یمن است و «حاجی» لفظی است که برای رفیق قدیمی پدرش استفاده میکند. «محمدهادی حاجی رحیمی» یار چهل ساله بابای علی است که ۱۳ فروردین ماه در حمله موشکی اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق به شهادت رسید. این، روایتی است از آنچه علی، از شهید حاجی رحیمی تعریف میکند. کسی که بعد از حاج حسن در حقش پدری کرده و حالا این جوان را دوباره با داغ پدر مواجه کرده است. داغی که شاید بعد از پاسخ ایران به اسرائیل، قدری آرام گرفته باشد.
مثلاً میخواهی شهید شوی؟
روزهای آخر آذر ماه ۱۴۰۰ است. میخواهند «حاج حسن» را در قبر بگذارند. رسم است که یکی از پسرها داخل برود و پیکر پدر را تحویل خانه آخرت دهد. علی و بردارش یکدیگر را نگاه میکنند و به رفیق چهل ساله پدر میگویند: «حاجی میخواهی شما بروی داخل؟» خاک بر سر و صورتش نشسته و تمام مدت گریه میکند. مستاصل است؛ مدام میگوید: «حاج حسن رفت؛ من جا ماندم…»
سالهای جوانی، آن زمان که دو رفیق در یک اتاق ۵ متری زندگی میکردند؛ محمدهادی، حسن را بهتر از هر کسی میشناسد. نیمه شب در خواب هر وقت از این پهلو به آن پهلو میشود، حسن را میبیند که نماز شب میخواند. برای نماز صبح که بیدار میشود شوخی با رفیقش را شروع میکند: «خسته نمیشوی؟ مدام نماز شب میخوانی؟ مثلاً با این کارهایت میخواهی شهید شوی؟»
حالا چهل سال از رفاقتش با حسن میگذرد و باید با او وداع کند. بی چون و چرا داخل قبر میرود. انگار که بخواهد آخرین بار از رفیقش بخواهد هوایش را داشته باشد و حالا که دستش به خدا میرسد برای کم شدن روزهای دوری سفارشش را بکند.
دو سال و نیم میگذرد. روزهای میانی فروردین ۱۴۰۳ است. التماس دعاهای «حاجیرحیمی» به بار نشسته و شهید شده است، همسر تازه داغ دیده میان گریهها به همسر شهید ایرلو میگوید: «دیدی حاجی رفیق نیمه راه نبود؟ نتوانست دوام بیاورد که رفیقش رفته و او نرفته است…»
اتاقک چهار متری مربیان نظامی
رفاقت حسن و محمدهادی از سال ۵٩ شروع میشود. روزهایی که وارد سپاه میشوند و در پادگان امام حسین کنار هم قرار میگیرند. حسن، مربی آموزش سلاح و محمدهادی مربی آموزش تکنیک است. نیروهای زیر دستشان با هم تمرین میکنند و یکدیگر کمین میزنند و این طور خود را در زمینه «ضد کمین زدن» تقویت میکنند. شب و روزشان با هم است. در یک اتاق به ابعاد یک و نیم متر در سه متر که یک تختخواب دو طبقه دارد، زندگی میکنند.
ریشه رفاقتشان در این اتاقک قوطی کبریتی، جوش میخورد. تفریحشان این است که شربت «دیفنهیدارمین» که مزه شیرینی و آلبالو دارد در آب حل کنیم و با یک کیک یا بیسکوئیت بخوریم. این تمام جشن و خوشگذرانی محمدهادی و حسن میشد؛ در بهترین روزهای جوانی!
رفاقت به مرحلهای میرسد که شوخیهایشان باورنکردنی میشود. شب عروسی محمدهادی، حسن روی شیرینیها پودر گاز اشکآور میریزد و داماد وقتی میرسد میبیند مهمانان عروسی همه دارند گریه میکنند. او هم به جبران شوخی درشت رفیقش، در عقد حسن، نقشه جنگ را میآورد بین رفقا و دکور میز را به هم میزند و وسط مجلس، با رفقا جلسه بحث نظامی برگزار میکند.
هر وقت از حاجیرحیمی درباره رفاقتش با حاج حسن سوال میکنند با خنده میگوید: «خاطرات ما را خیلی نمیشود بازگو کرد.»
حزبالله مدیون دو رفیق است
سال ۶۲ حاج حسن دستور میگیرد به لبنان برود. باید از هم جدا شوند اما «حسن ایرلو» تاب دوری از رفیق را نمیآورد و میگوید: «باید باهم برویم». یک روح شدهاند در دو بدن. رفاقتی عمیق و جدایی ناپذیر که آنها را کنار هم به حزبالله میرساند؛ آنجا باید آنچه در زمینه نظامی میدانند را به نیروهای مقاومت لبنان آموزش دهند. حالا آن قدر به هم گره خوردهاند که حتی اگر قرار باشد گزارشی به «سید حسن نصرالله» برسانند باهم به دیدار او میروند.
در مراسم تشییع محمدهادی حاجیرحیمی یکی از همرزمهای لبنانش میآید کنار «علی» و میگوید: «شاید کسی نداند ولی به عقیده من و خیلیها حزبالله کل نیروها و آموزشهایش را به این دو نفر مدیون است.»
مثل سیبی که از وسط نصف شده است
«علی» فرزند کوچک حاج حسن است. گرچه بارها اسمش رفیق پدر را شنیده اما فرصت دیدار با حاجیرحیمی اولین بار سال ۹۴ دست میدهد. پسر حاج حسن که عزم اعزام شدن به سوریه داشته، یک روز همراه پدرش به پادگان میرود و آنجا با رفیق بابا روبرو میشود. «از شباهتهایی که بینشان وجود داشت خشکم زده بود. مثل یک سیب بودند که از وسط نصف شده باشد. طرز صحبت کردن، راه رفتن، حتی مدل کنایه انداختنشان هم شبیه به هم بود. شباهت لباسهای بابا و حاجیرحیمی به شکلی بود که انگار یونیفرم یک دستی پوشیده بودند؛ سلیقهشان این قدر به هم نزدیک بود. این طور که شنیدهام روزهایی که لبنان بودهاند حتی سگک کمربند و ریش گذاشتنشان هم یک شکل بوده. حتی آستین لباسشان را به اندازه یک تا میزدند. همهجوره عین هم زندگی میکردند.»
بعدها که حاج حسن به خاطر اصرارهای پسرش، چند باری به رفیقش سفارش میکند علی را به سوریه بفرستد: «کارهای علی ما را درست کن!» دفعه آخر حاجی رحیمی به رفیقش میگوید: «حاج حسن! به پدر شهدا چیزی میدهند که تو این قدر اصرار داری علی را بفرستی سوریه و شهید شود؟»
داغی که دو بار بر دلم نشست
بعد از شهادت «حسن ایرلو» ارتباط فرزندان شهید با رفیق بابایشان پررنگتر میشود. حاجی رحیمی که از قدیم به فرزندان شهدا خدمت میکرد حالا خدمت به فرزندان رفیقش را واجب میداند و هرچه میخواهند فوری برایشان فراهم میکند. گاهی وقتها میهمانان منزل خودش را رها میکند و خودش را به فرزندان رفیق شفیقش میرساند. «اگر اتفاق کوچکی برای من میافتاد، حاجی آن را میفهمید و بعدها متوجه شدم از این و آن پیگیر حالم بوده است. روز پدر بود و فرزندان حاجی در خانهاش دور هم جمع شده بودند؛ اما او به منزل ما آمد تا کنار من و خواهر و برادرم باشد و داغ پدر در روز پدر برای ما قدری آسان شود.»
«علی چرا ازدواج نمیکنی؟» این سوال را حاجیرحیمی مدام از پسر کوچک رفیقش میپرسد. علی جواب میدهد: «شرایطش نیست.» حاجی اما زیر بار نمیرود: «ازدواج کن؛ خدا کمک میکند من هم هر کاری بتوانم انجام میدهم.» آخرین مکالمهاش با علی به همین موضوع ختم میشود: «بیخیال ازدواجت نشو علی جان!»
علی میگوید: «همیشه به من میگفت من عروسیات را ببینمها! یک بار در خانهمان حرف ازدواج من مطرح شد؛ من گفتم مادرم راضی نیست؛ حاجخانم گفت نه من از خدا میخواهم! خیلی آرام گفتم ای بابا؛ توپ را انداخت در زمین من. حاجی به خنده گفت توپ نیفتاد تو زمینت توپ مستقیم خورد توی سینهات. دقیقاً شبیه بابا جواب میداد و شوخی میکرد. یک لحظه حس کردم با بابا حرف میزنم»
آرزوی قدیمی علی این بود که دست پدر را در شب عروسیاش به ازای زحماتی که برایش کشیده ببوسد. پدر پر میکشد و آرزوی بوسه بر دستان خودش را بر دل پسر جوانش میگذارد. حالا دو سال است که علی به خودش نوید میدهد دست حاجی رحیمی، رفیق گرمابه و گلستان بابا را در جشن عروسیاش خواهد بوسید. «او هم دیگر نیست. حالا من ماندهام و آرزویی که دو بار بر دلم مانده و داغی که دو بار بر دلم نشسته است.»
انگار بابا از آسمان برگشته باشد
علی میگوید: «هربار حاجی را میدیدم انگار پدرم را دیده باشم، هر بار که با او حرف میزدم انگار با پدرم حرف زده باشم. همیشه حس کنم پدرم هنوز اینجاست، نه تنها برای من بلکه برای خواهر و برادرم هم همین طور.»
همین چند ماه پیش، در روزهای اربعین، علی توی یکی از موکبهای ایرانی نشسته بود که دوستان پدر وارد شوند. بین رفقای بابا چشمش دنبال حاجی رحیمی میگردد. بالاخره دیرتر از بقیه سر و کلهاش پیدا میشود. حاجیرحیمی برای اینکه بیشتر در طریق نجف به کربلا، پیادهروی کند زودتر از بقیه، از اتوبوس پیاده میشود و برای همین دیرتر هم به موکب میرسد.
سلام و علیک گرمی بینشان رد و بدل میشود. حاجی رحیمی میگوید: «علی! اینجا آب پیدا میشود بخوریم؟» همین جمله کوتاه و سبک خاص بیان یک سوال ساده، علی را یاد بابا میاندازد: «چیزی نگفتم. رفتم آب یا شربت بیاورم که حاجی به شوخی گفت نرو! من نمیتوانم جواب پدرت را بدهم.» علی میرود شربت میورد و همین که لیوان را دست حاجی میدهد اشک مجالش نمیدهد. بغضی که از دلتنگی پدر در گلویش جا خوش کرده بود بیشتر از این تاب نمیآورد و از چشمهایش پایین میریزند. حاجی میگوید: «چرا گریه میکنی؟» علی میان گریه جواب میدهد: «یک لحظه حس کردم بابا جلوی رویم نشسته است…»
یک حرف حساب، یک تلنگر
غم نبود پدر آن قدر برای علی سنگین میشود که مجبور میشود برای آرام گرفتن، از دارو استفاده کند. موضوع که به گوش شهید حاجی رحیمی میرسد خودش را به او میرساند: «تعریف کن چه شده؟» سر درد دل علی باز میشود: «حاجی؛ الان که بابا نیست چطور به فلان موضوع رسیدگی کنم؟ فلان کار را چه کنم؟» حاجی بهت زده به علی خیره میشود: «تو پسر حاج حسنی! اما حاج حسن کجا و علی کجا! کاش شمّهای از پدرت در وجودت بود!» برق از سر علی میپرد. تا به حال حاجی را این طور ندیده است.
خجالت سراسر وجودش را میگیرد؛ با خودش میگوید: «حاجی حق دارد. اینطور انگار پدرم را ضایع کرده باشم…». علی میگوید: «اگر حاجی این حرفها را نمیزد و به جای آن حرفهایی معمولی میگفت که مثلاً نگران نباش من کنارت هستم، من همچنان به همان رویه و دور باطل ادامه میدادم. این حرف حاجی نهیب عجیبی به من زد.»
هیچکس فکرش را هم نمیکرد …
حدوداً یک ماه پیش از شهادت «حاجی»، علی به سوریه میرود و وقتی خبر میرسد حاجی وارد منطقه شده، به ساختمان «یاس» میرود تا رفیق بابا را ببیند. دیوار به دیوار سفارت جمهوری اسلامی؛ همان جایی که اسرائیل یه ماه بعد موشکبارانش کرد.
علی میگوید: «حاجی همزمان که دائماً نگاهش به تلویزیون بود و اخبار را رصد میکرد حواسش به من هم بود. زنگ زد به حسین اماناللهی و گفت نمیخواهید از مهمان من پذیرایی کنید. یک سیب و پرتقال آوردند. بعد سردار زاهدی تماس گرفت و حاجی رفت با او صحبت کند. وسط صحبتش با سردار به من اشاره میکرد که چای بخور، پرتقال پوست بگیر.»
موقع خداحافظی، حاجی به علی میگوید اگر اینجا (ساختمان یاس) امن بود تو را میآوردم پیش خودم. همان زمان کوتاهی که علی در ساختمان یاس است، حاجی مدام خداخدا میکند که اتفاقی نیفتد. حالا هم حسین اماناللهی شهید شده، هم سردار زاهدی هم حاجی. ساختمان یاس به دلیل حضور مستشاران سرآمد ایرانی همیشه در معرض خطر بود.
من شهید نمیشوم
علی در مراسم سالگرد شهید سلیمانی، حاجی را میبیند که با تلفن صحبت میکند. بعد از سلام و احوالپرسی یکی از دوستانش به او میگوید: «این آقای حاجیرحیمی شهید میشود. بیا با او یک عکس یادگاری بگیریم.» علی میرود به حاجی میگوید: «یک عکس بگیریم؟ اگر شما شهید شدید بعدش بگوییم ما با شهید فلانی عکس داریم.» حاجی جواب میدهد: «نه آقا! من شهید نمیشوم.» علی میخندد و زیرکانه قول شفاعت میگیرد: «حاجی! ولی اگر شهید شدید قول بدهید من را هم شفاعت کنید.»
حاجیرحیمی دستش را دور گردن علی میاندازد: «اگر شهید شوم؛ بعد از اینکه ۱۲۰ سال عمر کردی تو را هم شفاعت میکنم و با خودم میبرم.» تمام دلخوشی علی حالا که دو بار درد یتیمی را چشیده همین قول حاجی شده است.
کد خبر 6090155